ديشب رو تختم ولو بودم و صفحه مانيتور جلو چشمم و بالشت نفسم تو بغلم خوابم برد رو تخت. سه نصف شب بيدار شدم. هوا خنك بود ولي نمي دونم چرا اصرار داشتم برم طبقه بالا بخوابم. رفتم دراز كشيدم رو رخت خواب و با وجود خستگي و بي حالي اصلا خوابم نميومد. همش با هر صدايي چشامو باز مي كردم و ميشستم و دور و برم و نيگا مي كردم. نمي دونم چقدر گذشت تا خوابم ببره. تو خواب ديدم پيشولم كنار دستم خوابيده. بزرگتر شده بود ولي موهاي براق مخمليش مثل هميشه تميز و نرم بود. خوابم منبع
درباره این سایت