حول و حوش 12 شب درسم تموم شد، با گردن درد شديد و مختصر دلخوري كه نرسيد به 11. مي خواستم برم طبقه بالا مسواك بزنم كه صداي جر و بحث پدر و مادرم رو شنيدم. اولش فكر كردم دارن راجع به برنامه تلوزيوني بحث مي كنن و نظر ميدن، بعدش ديدم نه، بعد فكر كردم حتما دارن راجع به برادرم حرف ميزن، بعدش ديدم نه، در آخر كه كلماتي مثل خواستگار رو شنيدم فهميدم موضوع جر و بحث شخص شخيص خودمم!

تو پاگرد طبقه بالا چرخيدم و يواشكي و آروم تو تاريكي رو پله ها نشستم و گوشمو چسبوندم به نرده هاي سرد فلزي و زل زدم به باريكه نوري كه از پذيرايي افتاده بود رو پله ها. صداي پدرم خيلي بلند بود برا همين نشنيده بودن من در اتاقم رو باز و بسته كردم. همسايه داشت ماشينشو پارك مي كرد، رفتگر محله آواز مي خوند و هر از گاهي صداي خنده تهتغاري كه داشت فيلم نگاه مي كرد قاتي اين صداها مي شد و تشخيص كلمات رو مشكل مي كرد.

مادرم آروم حرف ميزد، گفت: نميذاره خواستگار بياد چون ميگه وضع خونه مناسب نيس. ولي پدرم - ديكتاتور قرن - مثل هميشه با صداي بلند و خشميگن و خود متشكر گونه اي گفت: دخترت بازيگوشي هاي گذشته خودشو داره ميندازه گردن منو تو! و با صداي بلند تري ادامه داد: مريم نوه خواهرم خونشون از مال ما بهتر بود؟ فلاني دختر برادرم خونشون از مال ما بهتر بود؟! چرا اينا ازدواج كردن؟! مادرم ساكت موند و ديگه حرفي نزد. احتمالا اونم مي دونست بيدار كردن آدمي كه خودشو به خواب زده ممكن نيست.

مي خواستم بدو بپرم پايين به پدرم بگم داري ازدواج 40 سال پيش يكي و ازدواج يكي ديگه رو كه ج تشريف داره رو با من مقايسه مي كني؟ ولي نرفتم، اصلا نا نداشتم. كلمه "بازيگوش" همش تو سرم اكو ميشد، و ميشه.بازيگوش.بازيگوش .بازيگوش.دختر بازيگوش

من اگه دختر بازيگوشي بودم اصلا از اين حرف پدرم ناراحت نمي شدم، چشمام پر از اشك نمي شد. حتي جاي دفاعي هم برام نمونده. پدري كه يه عمره فكر كرده همه دخترا خوبن به جز تو رو ديگه كاريش نميشه كرد. مريم مقدسم كه باشي، وقتي تو چشم پدرت از همه لحاظ بدترين دختر روي كره زميني رو من چيكارش كنم؟! اينم سهم من شد از محبت و نوازش پدر.

كاش يكي از همون دخترايي كه پدرم فكر ميكنه خوبه مي شد دختر پدرم تا پدرم معني كلمه "بازيگوش" رو متوجه مي شد.

امشب دلم واقعا شكست. البته هميشه دلم من ميشكنه ولي عين خنگا زود فراموش ميكنم و عين گوسفند آماده ميشم برا راند بعدي تا پدرم با حرفاش براي هزارمين با ناك اوتم كنه!

چه صبورم اي خدا.


یه ماه قبل وقت دندون پزشکی گرفتم، اول وقت ساعت چهار و نیم بعد از ظهر، تاکید کردم از شهرستان هستیم و باید یه ساعت بعدش برگردیم و منشی زودی گفت: هزینه ش میشه 800 تومن که گفتم مساله ای نیس. گفتم نمیشه یه نیم ساعتی زودتر باشه تا ما به ماشین برگشت برسیم که گفت نه، آقای دکتر چهار و نیم میان، اصلا ساعت کاری مطب همینه و اینا، که باز گفتم باشه. 

یه ساعت زودتر رسیدیم مطب، خسته و کوفته، دستام پر از وسایل. گفتم حیف کسی نیس مطب، مادرم گفت زنگو بزن شاید باشن. ناامیدانه در زدم و در نهایت تعجب در و باز کردن. رفتیم تو گفتم ما چهار و نیم نوبت اول وقت داشتیم میشه تا اون موقع بشینیم که باز یه حرف دیگه زد و گفت: وقت شما چهار و نیم نیس، پنجه! خیلی محترمانه گفتم چطور پنجه؟ من یه ماه پیش ساعت چهار و نیمی که شما گفتیو یادداشت کردم و ما باید برگردیم برا ساعت 6 بلیط داریمو اینا. متوجه شدم یه مریضی تو اتاق دکتره، گفتم ما نوبت اول بودیم چطور مریض رفته تو؟ با فیس و افاده گفت: مریض امروز از دکترای همین ساختمون هستن و دوست آقای دکترن و دکتر صرافا به خاطر ایشون مطب رو زودتر باز کردن!

من با زودتر رفتن مریض اصلا موردی نداشتم ولی این مریض نیم ساعت از وقت مارو میخورد و ساعت چهار و نیم ما میشد 5 خیلی با این قضیه مشکل داشتم که باز سعی کردم آروم باشم.

خلاصه کار به رادیولوژی دندون کشید و رفتیم عکس و در نهایت ساعت چهار و نیم تو مطب دکتر بودیم که باز دیدم همون مریض به جای ما تو اتاق دکتره! گفتم نمیشه ما الان بریم تو، نوبت ما همین الانه که شروع کرد به اراجیف بافتن و چرت و پرت گفتن انگاری که ما احمقیم. گفت هرجا دکتر برید نیم ساعت معطلی داره و اصلا نمیشه گفت دقیقا ساعت چند میرید تو! فقط می خواست ماست مالی کنه و عین چی داشت دروغ میگفت. من ولیعصر دو تا از بهترین دندون پزشکا میرم یکی برا جراحی و یکی برا ترمیم و زیبایی، بماند که چقدر آقا هستن و چقدر با ما شهرستانیا راه میان، سر ساعت مارو میفرستن تو اتاق دکتر.

بی نهایت سعی کردم احترام بذارم باز، گفتم نوبت ما راس ساعت چهار و نیم بود اگه الان امکانش برای شما نیس که به دندون مادرم رسیدگی کنید ما بریم یه روز دیگه مزاحم میشیم که بتونیم شب رو یه جایی بمونیم یا امکان برگشتن ما تو شب فراهم باشه. اینجا بود که گروگان گیری شروع شد. لبخند تصنعی جاش رو به اخم داد و خانم منشی به حالت تحکم گفت:

برید؟! کجا برید؟! گفتم بریم تریمنال و از اونجا شهرستان. با حالت عصبی گفت: آقای دکتر اصلا اجازه نمیدن شما برید! پرسیدم برای چی؟ گفت شما وقت گرفتید. گفتم بعله ما وقت گرفتیم و الان به جای اینکه ما توی اتاق دکتر باشیم یه مریض دیگه هست، ما میریم یه نوبت دیگه مزاحم میشیم.

ینی یه جوری قیافه ش درهم شد اون سرش ناپیدا. به زور عکس رادیولوژی رو پس داد و نمی خواست دفترچه بیمه مادرم رو پس بده! مادرم گفت میشه دفترچه بیمه من رو پس بدید لطفا؟ که منشی باز گفت: این مال شماس؟! گفتیم بعله و دفترچه رو باز کرد و توشو خوندو به زور و اکراه دفترچه رو پس داد!

ینی با یه وضی خلاص شدیم از دستشون. تو روز روشن عملا داشتن ما رو گروگان می گرفتن. معلوم بود زورش اومده قراره 800 تومن ناقابل بابت یه عصب کشی از دستشون بپره از طرفی نمیتونستن روی همکار دکتر رو تو ترمیم دندوناشون زمین بندازن، گفتن مریضا رو اورلپ کنیم حالیشون نیس که. احتمالا چون ما شهرستانی بودیم به زعم خودشون مارو احمق فرض کرده بودن و من به شخصه زیر بار همچین حرکتایی نمیرم. تازه اگه تنها بودم و مادرم پیشم نبود مطب رو روی سرشون خراب میکردم ولی خویشتن داری کردم و از یه طرف هم چون دکتر خودم معرف بود نخواستم با آبروی دکتر خودم بازی کنم. تو از یه طرف منو احمق فرض کن و تایم دکتر منو که از یه ماه قبل نوبت گرفتم بده به رفیقت، از طرف دیگه اجازه نده من از مطب برم بیرون؟! تو قبر پدرت خندیدی خب!

خلاصه که قراره فردا با دکتر خودم تماس بگیرم و آدرس یه دکتری که آدم باشه رو بپرسم ازش. کلی هم کردم تو یه پست دیگه میگم چیا م

 

 

 

 

بچه تر که بودم (الان بچم!) پدرم منو برادرمو می برد سینما. اون روزا کمتر کسی سینما میرفت و خوشبختانه ما جزو اون دسته از آدما نبودیم! فیلم ایرانی هم نبود اوایل. همش فیلمای بزن بزن و سیاه و سفید. 

منو برادرم لباسامون ست بود. شلوار جین می پوشیدیم که پایینش کش داشت و بالاش گشاد بود (خز خودتونید!) با یه بلوز و کتونی. من یه دست پدرمو میگرفتمو برادرم دست دیگه ش رو. تو پیاده رو از زیر درختای برگ ریز، سرازیری خیابون رو نیم ساعتی میرفتیم و میرسیدیم به سینما. گردنمو به سمت عقب کج میکردم تا ساختمون بلند و بتنی نمورشو ببینم ولی گردنم درد میگرفتو منصرف میشدم. فوری جذب تابلویی میشدم که عکسای فیلمایی که اون هفته قرار بود به نمایش بذارن رو توش میذاشتن. پدرم که بلیط می میرفتیم داخل. صبر میکردیم تا سانس شروع بشه (مطمعن نیستم اصطلاحش این بود یا نه)

از در چرمی زرشکی رنگ که وارد سالن تاریک می شدیم نفسم بند میومد از هیجان. احتمالا 99 درصد نیشم تا بناگوش باز میشد و در عین حال چشمای گردم گردتر میشدن!

پدرم مناسبترین صندلیا رو انتخاب میکرد یا اون آقاهه با چراغ قوه صندلیارو نشونمون میداد (اینم باز یادم نیست - احتمالا هردو)

همیشه یکی از دغدغه هام این بود که صندلیه یه موقع تا نشه من له بشم اون وسط! پاهامم به زمین نمیرسید و آویزون میموند. همیشه خدا پدرم در گوش منو برادرم میگفت شما بشینین من برم خوراکی بخرم. میرفت و یه مدت بعد با خوراکی های روتین و همیگشی دلخواهش بر میگشت: چنتا ساندیس هفت میوه که روش عکس یه گوریل بود - بی تربیت با پاهاش آبمیوه میخورد! و دو تا بسته بزرگ که صدا میدادن و توشون پر از نمیدونم چی بود که خیلی خوشمزه بودن.

من همیشه فکر میکردم اونا فندق شکلاتی هستن (هنوزم که هنوزه حسم بهم میگه اونا فندق شکلاتی بودن) ولی برادرم که تیز تر از منه در همه حال، میگه خاک تو سرت! اونا فندق نبودن! اونا پاپ کورن بودن!

میخوردیم و میاشامیدیم و فیلم میدیدیم. فیلما بیشتر سامورایی بودن. برگشتنی من پرحرفی میکردم احتمالا، و راجع به قهرمان فیلم خیال پردازی میکردم! خونه رسیدنی هم مخ مادرمو میخوردم و ادای شخصیت هارو در میاوردم و تو کف سرنوشت نه چندان رو به راهشون میموندم.

پ.ن: همش دوس داشتم از اون تیغای ستاره ای داشتم و مثل بازیگرای فیلم این ور و اون ور پرتشون کنم ببینم به دیوار میچسبن یا نه!

 

 

پریروز نزدیکای ظهر چشامو باز کردم دیدم پدرم لباس کوه نوردی پوشیده و مادرمم کنار من دراز کشیده و داره جوراب پشمی میبافه (یکی از گرم ترین و لذت بخش ترین صحنه های دنیا برا من).

مادرم از پدرم پرسید کجا میری؟ گفت دارم میرم کوه. مامانمم گفت منم باهات میام. خلاصه دوتایی رفتن کوه. اونجا برگشتنی با هم حرف زدنی، مامانم به پدرم گفته که دختر خواهرت (که میشه دختر عمه من) چی به دختر تو گفته (که من باشم). پدرم به نقل از مادرم آتیش گرفته و همون جا گفته سوار ماشین شو برم حسابشو کف دستش بذارم و مادرم نذاشته.

واقعا خوشحال شدم که پدرم ذات کثیف دختر عمه رو شناخته و دستش رو شده. حالا دوس دارم محلشون نذاره من کیف کنم. حالا وات اَم آی؟ آی اَم خر کیف!

تازه مامانم نذاشته وگرنه پدرم میخواسته بره  دختر عمم رو ادب کنه:)

 

مثلا سرما نخوردم یه ساله، میگم من یه ساله سرما نخوردم فرداش دراز کش و در حالی که حباب از دماغم میزنه بیرون در خدمت شمام!

یا مثلا چن روزه روزی 10 ساعت درس خوندم. بهش اشاره کنم فرداش میشه 0 ساعت!

همین چن روز پیش داشتم به مادرم می گفتم مامان دقت کردی من خیلی وقته دیگه حالت تهوع نمیگیرم؟ بعد، دیروز از باشگاه اومدم خونه، دوش گرفتم خععععععیلییییی خسته بودم، پریدم رو تختم خوابم برد، بیدار شدنی یه حالت تهوعی داشتم اون سرش ناپیدا!

چرا من اینجوریم؟ چرا واقعا؟!


وااااااااااااااای فردا آزمون آزمایشی دارم - دو تا! این هفته اصلا خوب نخوندم. لعنت به ی که هنوز شروع نشده غم و غصه لشگر کشی میکنه! قشنگ از دو هفته قبل ذهن و روح و روانم به کل قاتی کرده، چرا؟ چون قراره بشم! شروع نشده یه درده، شروع میشه یه درد دیگه، تموم شدنشم باز یه درد دیگه! 

کارای فردام شدیدا فشرده س.: اولش باید خونه رو تمیز کنم، بعدش آزمون میدم و بعدشم ارزیابی آزمون. من هیچ وقت نمیتونم یه آزمونو کامل و خوب ارزیابی کنم، نمیدونم تو این مورد دردم چیه. امیدوارم فردا این شاخ غول رو بتونم بشکنم.

احتمالا فردا یه معجزه لازمه تا من بتونم دو تا آزمون شرکت کنم و هر دو رو ارزیابی کنم.

 

دارم درس میخونم نتونستم نیام اینجا راجع به بعضی از دخترا ننویسم.

کلاس A - استاد تو کلاس داشت سوال می پرسید هرچقدر یکی از دخترا رو صدا کرد جواب نداد، یه رب دیگه دختره برگشت سر کلاس (کلاسمون آنلاینه دیگه)، بعد دیده استاد سوال پرسیده این بنی بشر تشریف نداشته. به نظرتون چی گفت به استاد؟!

" استاد صدام کردین نبودم، منو تنبیه کنید همه رو از من بپرسین!"

من: 

پ.ن: خدا ذلیلش کنه. یه جوری گفت منو تنبیه کنید که یاد شلاق چرمی افتادم!

کلاس B - استاد از اون صدا خرابا بود، انصافا هم خوش قیافه، از اونایی که گلو خش داره تریپ مستی برمیداره صدا! آخر کلاس استاد پرسید سوالی حرفی چیزی دارید بگید. یکی از دخترا نه گذاشت نه ورداشت گفت:

"استاااااااااااااااااد! تدریستون خیلی جذاب بود!"

من: 

پ.ن: تدریسش جذاب بود یا خودش لعنتی؟! ینی دو دیقه نمیتونید جلو خودتونو بگیرید مسائل جنسی و جذابیتو رابطه و هر کوفت و زهر مار دیگه رو نکشید پای کلاس درس؟! نمیتونید واقعا؟!

برم ادامه درسم

 

 
همش ميام راجع به اتفاقايي كه مي افته و حال و روزم بنويسم نمي تونم. يكي دو روزي مي شد كه جلوي گريم رو گرفته بودم. ديشب بعد از چند هفته تصميم گرفتم تو تراس بخوابم. سه نصف شب رفتم دراز كشيدم رو رخت خواب. براي يه لحظه دست بردم به گوشي و عكساي گربم رو نيگا كردم. عكسارو ديدن همانا و زير گريه زدن همانا. خوابيدم و كابوس هميشگي تكرار شد. خواب ديدم يه بچه گربه (نه گربه خودم)، يه بچه گربه حنايي خيلي آروم كنار من خوابيده.
ديشب با جزوه يه كيلويي رفتم طبقه بالا دراز كشيدم رو رخت خواب. درِ تراس و باز گذاشتم تا باد بياد و بلكه فرجي به حال من بشه. نيم ساعت نشد جزوه رو پرت كردم رو زمين و زير نور لامپ صورتمو چسبوندم به بالشك. كمي بعد با حس سوزش عجيبي روي چونم بيدار شدم. به خاطر نور چراغ پشه نيشم زده بود. بلند شدم چراغ و خاموش كنم ديدم چشم راستمم باد كرده و فهميدم تو اون نيم ساعتي كه خوابم برده غنيمت جنگي بودم برا پشه ها. و اما ادامه شب
چن روز پيش تو واتساپ با يكي از دوستان داشتيم حرف مي زديم. قرار بود چند صفحه نكته براش بفرستم. سر صحبت درباره ساعت مطالعه شد گفتم ساعت مطالعم اومده پايين (يا يه همچين چيزي گفتم). عكس پيشولمو براش فرستادم به شوخي و با خنده گفتم: مادر شدم، بچم پدرمو در آورده! من اين حرف و زدم و خدام جدي گرفت. گفت نمي خوايش ديگه، معلومه. مي برمش تا آدم شي! از وقتي نفسم رفته هر لحظه دارم يه سناريو تو مغزم مي نويسم كه چرا خدا اينو از من گرفت و يه دادگاه برگزار مي كنم و در آخر
ديشب رو تختم ولو بودم و صفحه مانيتور جلو چشمم و بالشت نفسم تو بغلم خوابم برد رو تخت. سه نصف شب بيدار شدم. هوا خنك بود ولي نمي دونم چرا اصرار داشتم برم طبقه بالا بخوابم. رفتم دراز كشيدم رو رخت خواب و با وجود خستگي و بي حالي اصلا خوابم نميومد. همش با هر صدايي چشامو باز مي كردم و ميشستم و دور و برم و نيگا مي كردم. نمي دونم چقدر گذشت تا خوابم ببره. تو خواب ديدم پيشولم كنار دستم خوابيده. بزرگتر شده بود ولي موهاي براق مخمليش مثل هميشه تميز و نرم بود.
امروز ساعت 6 كلاس داشتم از 4 گرفتم خوابيدم و يه رب به 6 بيدارم كردن. آنلاين شدم يه سلام به استاد دادم و دوباره برگشتم رو تختم دراز كشيدم. برا غذا صدام كردن. به خاطر نوشابه و اميد به اينكه حالت تهوعم رو برطرف كنه رفتم آشپزخونه. هر لقمه اي كه مي خوردم سنگ مي شد و گير مي كرد تو گلوم. رفتم طبقه بالا، مي خواستم برم رو تراس يكم هوا بخورم. همش فكر مي كردم الان گربم بيدار شده و ممكنه بياد زير دست و پام. ناچار شدم چراغو روشن كنم.
حدود يه هفته پيش يه بچه گربه رو از توي جوب پيداش كردم آوردمش خونه (داستانش مفصله و با وجود اينكه اون روز، روز خيلي پر ماجرايي بود من فعلا اصلا حوصله نوشتن درباره ش رو ندارم). به هر حال. چشماش عفونت داشت و بسته شده بود. خيلي لاغر بود و پوستش چسبيده بود به بدنش. چون از توي جوبِ پر از لجن و آشغال آوردمش يه تشت كوچيك رو پر از آب ولرم كردم و سريع شستمش. تا گذاشتمش تو آب، شروع كرد به خوردن ازش. اولين و آخرين قلپ آبي بود كه خودش خورد.
امروز نهار آبگوشت داشتیم. من یه دونه فلفل تندم باهاش خوردم و خیلی کیف داد. الان خواستم تو کرفس کالری مصرفی رو وارد کنم دیدم فلفل سبز تند ۱۸ تا کالری داره! هیچی دیگه, تو دیگه چرا کثافت؟ تو که به دنیا اومدی بسوزونی اون 18 کالریت واسه چیته دقیقا؟!
مادرم چند روزه کلیه درد داره. امروز به خاطر اینکه حرکت نکنه من از صب سبزیجات ترشی که دیروز ه بودیم رو آماده کردم و خردشون کردم. از صب رو سنگ کف آشپزخونه سر پا بودم تا شش عصر! اجازه ندادم مادرم یه حبه سیر پوست بکنه و همه کارشو خودم کردم. اون وقت موقع دعوا مادرم میگه از این به بعد دیگه حق نداری تو کار خونه دخالت کنی! ظرف شستن و آشپزی هم اسمش شد دخالت! در عجبم به قرآن. من حالم خوش نیس یا اینا؟!
مادرم تو خونه ای که پدر و مادرش صداشونو رو هم بلند نکردن با یه زندگی آروم بدون اینکه تلاش زیادی کرده باشه تهران قبول شده و بعدشم شغل و استخدام پشت بندش اومده. برادرم و همسرش هم استخدام شدن باز بدون اینکه تلاش زیادی کرده باشن. پدرمم چون پول داشته همه اساتیدشو ه و باز موفق شده. همشون بیشتر تفریح و خوشگذرونی کردن تا تلاش و درس خوندن و به خاطر روحیه بالا و زندگی شاد و روان سالم موفق شدن. باشه, قبول شماها ته موفقیت, ته رفاه و درآمد, ته جایگاه اجتماعی ولی
چند وقتی میشد که رابطم رو با خانواده درست کرده بودم و کار خونه و آشپزی می کردم تا همه رو راضی و خوشحال نگه دارم و در عین حال خودم هم سرگرم بشم تا اینکه امشب برادرم با مادرم تماس گرفت و چهار ساعت تو گوشش خوند و شستشوی مغزیش داد که من باید آزمون استخدامی شرکت کنم چون سکینه و حلیمه و شفیقه تو آزمون استخدامی موفق شدن و منم باید راه پر فتوح اونارو طی کنم. در کل گند زد به همه تلاشایی که کردم. منم روانی شدم گفتم چرا انقد تو زندگی من دخالت می کنید؟ چرا نمیذارید به
ساعت 12 شب، شبی که قرار بود فردا صبحش مهمونا از راه برسن، سرمست از تموم شدن تابلو و غرقِ در نقاشی دلنشینی که کشیده بودم، تابلو رو ورداشتم یه نگاه بهش انداختم و با نیش باز و چشای گرد گذاشتمش رو میز. اومدم اینجا نوشتم که: بچه ها تابلوی نقاشی تموم شد میخوام برم سالاد درست کنم. بعدش یه لحظه چشمم افتاد به یک نقطه ریز روی تابلو. خواستم اون یه نقطه که نمیدونم چی بود رو با دستم به اصطلاح خیلی نرم هولش بدم اون ور، دستم خورد به رنگ نقره ای روی تابلو که آخر از همه
دوستم که عکس بی بی چک با یه خط رو برام فرستاد گفت این چنتا خط داره و من از ترس جونم گفتم دو تا، چن روز بعد بهم پیام داد که مژده بده من حاملم! حالا دیروز پیام داد که بچه سقط شد! (کلا بچه ای در کار نبود که سقط بشه ها. ینی طرف توهم زده بود که بی بی چک دو تا خط داره و اینا، حالا بماند). منم دلداریش دادم و انرژی مثبت. تا اینکه شروع کرد از خانواده شوهرش گفتن و اینکه اذیتش می کنن و زور میگن. (وقتی برای بچه نداشته توهم میزنه ببینید برای کارای نکرده خانواده شوهر چه

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

میکس عاشقانه پورتال جامع علمی و خبری دانلود فیلم ایرانی وارد کننده انواع متریال های داخلی ساختمان download-for-free پدافند غیرعامل نقش رونق تولید در مقاومت